روزگار غیر باور. پارت 42

روزگار غیر باور
پارت ۴۲


#همتا
رسیدم. یه نگاه به ساعت گوشیم کردم ساعت 7:40 بود. گفته بودن ساعت ۸، داخلم نمیتونستم برم چون کارت نداشتم، همونجا بیرون حیاط ساختمون مجبور بودم وایسم. حدودا 5 دقیقه گذشته بود که دیدم یه ون سیاه جلوی میله ای که بجای در گذاشته بودن اونجا وایساد تا بکشنش بالا. منم همونجا وایساده بودم....
#هیونجون
سوار ون شدیم تا از خوابگامون یا حالا خونه بریم همون جایی که همیشه تمرین میکردیم. سریع رسیدیم چون نزدیک بود. جلوی(همون میله اسمشو نمد😑) وایساد، که تهیونگ گفت: این همون دختره نیست؟
بک: کدوم دختره؟
یونجون: همون که آقای هان ازش خوشش اومده بود.
هیو: کجاست؟
پرده پنجره سمتش رو کشید و گفت: اینجا.
اینجا چیکار می‌کرد!!! ماشین حرکت کرد و رفت تو حیاط و بعد پارکینگ.
و همتا از تو دیدم خارج شد...
#همتا
وقتی 8 شد، همه اومدن و بعد رفتیم داخل. 10 نفر بودیم، 3 نفر باید دوربین وصل میکردن و بعد میرفتن، ۲ نفر هم باید یه چیزایی مینوشتن، چی رو نمیدونم، ۲ نفر هم باید فیلمبرداری میکردم که من جز اونا بودم. 1 نفر عکس می‌گرفت و 1 نفر صحبت می‌کرد و یا سوال می‌پرسید که رئیس بود.
رئیس: همتا تو با من بیا، بقیه هم همونکاری رو کنن که گفتم.
دوربین به دست رفتم همراش، رفت داخل اتاق استراحت. منم همراش.
اون با اعضا حرف می‌زد و منم فقط به دوربین نگاه میکردم، چون میترسیدم با هیونجون چشم تو چشم بشم، ازش خجالت میکشیدم. همونطور نگام به دوربین بود که رئیسم گفت: همتا؟
نگاش کردم: بله؟
رئیسم: هروقت گفتم شروع به فیلم برداری کن.
همتا: چشم
یه نگاه به اون سمتی که اعضا نشسته بودن کردم که دیدم هیونجون روی صندلی نشسته بود و بقیه اعضا دو طرف اتاق نشسته بودن. دوباره به هیونجون نگاه کردم تا دوربین رو تنظیم کنم که چشم تو چشم شدیم. گرمم شد، 😳 مگه کاری کردم که خجالت میکشم. والا. سعی کردم بی توجه به اون کارم رو ادامه بدم دوربین رو تنظیم کردم. که یهو در اتاق تمرین باز شد و...



کامنت فراموش نشه لاوا♥️